Sheydrawgon

داستان یک کبریت

داستان یک کبریت

در باز شد و با اتاق مرگ مواجه شدم. ترس رو در تمام وجودم حس می کردم. فکر کنم یه هفته قبل بود که اتفاق افتاد، از اون موقع سرعت زمان برام تغییر کرده ولی اون حادثه رو اینطور یادمه که یکی از بچه ها با یه بسته گوگرد اورجینال اومد و تصمیم گرفتیم که اون شب رو بترکونیم. بترکونیم؟!! این کلمه به معنی عشق و حال کردن استفاده میشه و از اونجایی که نتیجه کار ما افتضاح از آب دراومد فکر نکنید منظورم از این کلمه یه عملیات تروریستی بوده.

ما فقط میخواستیم تفریح کنیم ولی اینقدر گوگرد زده بودیم که جلوی پامون رو هم نمیدیدیم، یادمه یه جا ولو شده بودم با چندتا از بچه ها اینقدر های بودیم که حتی با هم حرف نمیزدیم، گاهی یکی زیر لب می خندید ولی کسی نمیفهمید به چی خندیده و راستش کسی براش مهم نبود. تو فاصله هر پلک زدن همه چیز آروم و کند بود و بهم آرامش می داد ولی هر بار پلکم رو باز می کردم زمان تند می شد و کلی اتفاق می افتاد. تو فاصله این پلک زدن ها تصاویری شکل گرفت با تمام گوگردی که به سرتاپاش بود سعی داشت راه بره، سکوت و آرامش، سکوت و سکوت، فهمیدم چشمم بسته شده، به زور تلاش کردم بازش کنم، داشت تلو تلو می خورد و هر بار که سرش به دیوار زبر کشیده میشد، جرقه های ریز و زیبا، سکوت و احساس خوشایندی، سکوت و سکوت و سیاهی، سکوت و جرقه، جرقه، جرقه؟! باید دوباره چشمام رو باز می کردم. تمام سرش آتیش گرفته بود. ولی هنوز داشت تلو تلو می خورد که افتاد رو پرده.

مثل یه دومینو آتیش داشت دورمون پخش میشد، خودم رو کشوندم سمت یکی از بچه ها و وقتی تنم بهش خورد چشماش باز شد، وحشت زده نگام کرد، بعد چند ثانیه سکوت، یکهو جفتمون شروع کردیم به فریاد زدن. بقیه هم بیدار شدن و همگی بدو بدو رفتیم سمت پنجره و خودمون رو پرت کردیم پایین. شب سیاه که داشت با شعله ها روشن روشنتر میشد، صدای آژیز آتش نشان ها و دیدن آینده ای که داشت برای هممون سیاه و سیاهتر میشد.

به سه روز نکشید که در دادگاه مواد مشتعله هممون محکوم شدیم، و البته از سوختن اون همه اشیائ بی گناه و از دست دادن دوستمون احساس گناه می کردیم که هیچکدوم اعتراضی به حکممون نداشتیم. حالا وقت اعدام بود، اعدام شانس. به خط ایستاده بودیم و کله هامون رو تراشیده بودن، مثل یه سری چوب لخت بی نام و نشان، مامور اول به کله صافم چسب رو مالید و مامور دوم کله ام رو با فشار کرد توی ظرف گوگرد، گوگردی بسیار حساس به رنگ سیاه، حالا باید وارد اتاق می شدم، اتاقی که در و دیوار و سقف کوتاه آن چنان زبر بود که با کوچکترین اصطکاکی باعث میشد درجا بسوزی.

اگه میتونستم این مسیر رو بدون برخورد کله ام بجایی رد کنم، این شانس رو دارم که زنده بمونم در غیر اینصورت همونجا خواهم سوخت و کسی نمیاد منو خاموش کنه تا تمام بدنم تبدیل به کربن بشه و اگه این مسیر رو زنده رد کنم محکوم به حبس ابد در قوطی کبریت میشم و وارد دنیای انسان ها میشم. دنیایی که توش با هم قوطی ای هایی که نمیشناسی محبوسی تا یه روز آدمه تصمیم بگیره ازت استفاده کنه و نیم سوخته رهات کنه یا تا ابد تو قوطی باشی و هیجوقت ازت استفاده نکنه.

نمیدونم شاید بهتر باشه همین الان خودم رو به دیوار بزنم و تبدیل به کربن بشم و خلاص. ولی یه حسی درونم میگه، برای آخرین بار بجنگ. به دوستام نگاه کردم که رنگ به جوبشون نمونده بود، احتمالن منم الان همون رنگی ام رنگ یه بالسای سفید، اونها هم داشتن من رو نگاه می کردن، نگاه هایی که همین الان هم برق زندگی ازش رفته. نمیدونم چی پیش رومه ولی میدونم اون زندگی خوش گذشته رو دیگه نخواهم داشت.